سینه مالامال درد است؛ ای دریغا مرهمی!
دل ز تنهایی به جان آمد... خدا را، همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو؟
ساقیا! جامی به من ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم: «این احوال بین»، خندید و گفت:
«صعبروزی، بوالعجبکاری، پریشانعالمی»
سوختم در چاهِ صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما، کو رستمی؟
در طریقِ عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید، جهانْسوزی، نه خامی بیغمی
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش "بوی جوی مولیان آید همی"
گریهی حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق؟
کاندر این دریا نماید هفت دریا، شبنمی
دل ز تنهایی به جان آمد... خدا را، همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو؟
ساقیا! جامی به من ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم: «این احوال بین»، خندید و گفت:
«صعبروزی، بوالعجبکاری، پریشانعالمی»
سوختم در چاهِ صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما، کو رستمی؟
در طریقِ عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید، جهانْسوزی، نه خامی بیغمی
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش "بوی جوی مولیان آید همی"
گریهی حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق؟
کاندر این دریا نماید هفت دریا، شبنمی